اشعار علامه طباطبایی

اشعار علامه طباطبایی

 

 

مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد

رخ  شطرنج  نبرد  آنچه رخ  زیبا برد

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت

از سَمَک تا به سمایش  کشش لیلا برد

من به سرچشمۀ خورشید نه خود بردم راه

ذرّه ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خَسی بی سروپایم که به سیل افتادم

او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

جام صَهبا زکجا بود مگر دست که بود

که درین بزم بگردید و دل شیدا برد

خَم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود

که به یک جلوه ، زمن نام ونشان یک جا برد

خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم

با افروخته رویی که قرار از ما برد

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی

خم ابرویت مرا دید و زمن یغما برد

همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت

همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد 

 

Add a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *